چهل و هشتا پس از آن...

کاظم برآبادي
saeedebar@yahoo.com

((چهل و هشتا پس از آن...))
اولين عدد از سوراخ روي شن‌ها ريخت و بعد چهل و هشتا پس از آن.
كمي‌ گرد بلند مي‌شد و روي شيشه مي‌نشست و … همين! نه سكوتي از خانه شكسته مي‌شد و نه… هيچ!
آمده بود تا به من بگويد «چرا» و از اين حرف‌ها، اما سكوت. نشسته بود و گاهي به پشت ـ رو به ساعت ـ مي‌چرخيد و بعد من كه پس مي‌رفتم آرام گريه مي‌كرد. لباسي را كه من دوست داشتم و برايش خريده بودم، پوشيده بود و تن مرمريش از زير پيراهن مثل برق، آدم را مي‌گرفت.
شروع كرد و خواست سيگارم را آتش بكشم، مي‌دانست كه مي‌خواهد چه آتشي به جان خودم بزند و «دهمين» عدد آتش گرفته بود و افتاده بود روي كپه‌ي شن، ميان آن دو قيف شيشه‌اي چسبيده به هم.
ـ « من خيلي فكر كردم…. حتي جاي هر جفتمون…. من و تو نمي‌تونيم با هم باشيم…. يعني فعلاً ….. شرايط اين طوريه!».
وقتي كه داشت مي‌رفت، از من خواسته بود كه يه عكس دو نفري براي يادگاري بگيرم. اما من زرنگي كردم و همين عكس را ازش با آن گونه‌هاي شبنم زده پشت شيشه قاب كردم و حالا كه دارم دوباره عكس را مي‌بينم مثل يه پنجره رو به زوال بهار مي‌مونه!
روي تخت دو نفري هميشگي‌مان افتاد: براي خداحافظي. مثل «نوزده» كه افتاده بود روي شن‌ها و آرام عرق مي‌كرد و جان مي‌داد. بعد خورشيد در‌آمد، انگار كه ظهر شود، همه جا گرم شد و ما خيس عرق شديم: گفتم:
ـ «تو حق نداشتي يه طرفه به قاضي بري. منم بايد توي اين تصميم نظر مي‌دادم، اما تو….»
«شرايط اين طوريه». «شرايط اين طوريه» از توي قاب پنجره بيرون مي‌آمد، توي فضاي اتاق مي‌پيچيد و در مغزم تلمبار مي‌شد و او حالا پشت قاب عكس پنجره پنهان شده بود، با همان گونه‌هاي شبنمي خداحافظي. تنها و غمگين: و «بيست و هشتمين» قطرة سرخ از گلوي شيشه‌اي قيف‌ها افتاد و صداي گريستن مرغ حقي آن ور پنجره آمد.
مغزم زير خروارها شن مدفون مي‌شد و اعداد، زمان را استحاله مي‌كردند و تا «چهل و هشت» آتش مي‌گرفتند و خاكستر‌شان روي كپه‌ي شن مي‌ريخت و … همين!
اصلاً احساسش هميشه توي چشم‌هاش ريخته شده بود. و مي‌دانستم كه دارد مي‌سوزد و خاكستر مي‌شود: ساعت‌ها را و دقايق را. آن ور قاب شيشه‌اي پنجره بود، با گونه‌هاي خيس و تنها: چون نمي‌خواستم آن ور‌هاي دور من را به ياد آورد و … همين شد كه يك نفره عكس گرفت.
هر كلمه‌اي كه مي‌گفتم مثل سقوط دانه‌ شني در فضاي خلاء بود و هر حرف او… باز هم دانه‌هاي شن را ريختم.
ـ « اما به خاطر چي؟ به چه قيمتي حاضري كه از هم جدا بشيم»؟
احساس كهربايي چشمانش از ان ور ميله‌هاي شيشه‌اي (فاصله) تنها با خاطره‌اي دور و لغزان، بي آنكه لبي بر هم بزند گفت:
ـ «فقط به خاطر اين پنجره»! فقط به خاطر اين پنجره!».
و زمان «چهل و هشت» را متولد كرد و باد پنجره را و آخرين دانه‌هاي شن، پشت پنجره‌اي به آسمان باراني فرو ريخت!
28/1/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31209< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي